تنها
کنار برکه ای بنشسته تنها
افق خاموش ، شب در ظلمتی سرد
صدای ناله ی مرغان آبی
به گوش،چون ضجه ای از حاصل درد
و مهتاب با همه زیبایی خود
درون آب همچون یک صدف بود
کنارم تک درختی نیمه جان پژمرده انگار
تو گویی بود او هم بی هدف بود
دو چشمم خیره بر امواج دریا
که گویی با دلم در گفتگو بود
به ساحل می خرامید نرم و آرام
نمی دانم که را در جستجو بود
من از آرامش شب مست بودم
نگاهم مات بود و غرق رؤیا
ولی در سینه دل فریاد می زد
خدایا من گریزانم ز فردا